چند وقت پیش، وقتی وارد اورژانس شدم صدای گریه از گوشه کنار شنیده می شد... دیگه این صداها برام عادی شده بود، تا اینکه یه خانمی وارد اورژانس شد در حالیکه صدای گریه هاش سنگ رو اب میکرد، فریاد کشید : "یکی به من بگه چی شده؟؟ یکی بگه اینجا چه خبره؟ داداشم کجاست؟ اینا دارن دروغ میگن" 

من که هنوز از قضیه خبردار نشده بودم، نمیدونستم چی باید بگم... تا اینکه زنداشش اومد و این خانم رو به آغوش کشید و صدای گریه هاشون به هفت آسمون رسید... فهمیدم برادر این خانم خودکشی کرده، با قرص برنج (آلمینیوم فسفید)... همسرش از گریه زیاد دیگه حالی واسش نمونده بود، تا اینکه از هوش رفت... 

گفتم واسم عادی شده بود... اما اون لحظه یک آتیش سردی توی دلم به پا شد... مردی که دست به یک کار احمقانه زد و دنیا و آخرتش رو به خراب کرد... حالا یه جهنم ساخت برای خودش تو اون دنیا و یه جهنم هم برای خانوادش تو این دنیا...

گفتن به خاطر بدهکاری هایی که بالا آورده بود دست به همچین کاری زد، شکی به پس فطرتی این آدم ندارم

فهمیدم کسایی هم هستن که حتی لیاقت رد شدن توی آزمون های الهی رو ندارن... چون رد شدن هم فرصتیه برای قبول شدن، شاید با تجربه بیشتر... اما بعضی ها...

خدایا شکرت.